نویسنده : باران احمدگلستانه داستانی که به شیوه ای خاص و سبکی دلنشین روایت شده، عشقی عمیق و ریشه دار که از کودکی در دل آهو و اهورا ریشه کرده است، و اهورایی که به خواست دیگران مجبور به ترک آهو و دیار خود می شود؛ او که ریشه در این سرزمین دارد و دل در گرو یار نهاده، به کشوری بیگانه رهسپار می شود تا درس بخواند، قوی شود و مرد باشد. حال او در آن سوی دنیاست و آهو در این سو روزگار می گذراند… گزیده ای از کتاب : اهورا به ایران برگشت… بعد از سالها دوری… به بوی احساسش با خاکش، باغش و آهو… به بوی یافتن جفت گمشده اش… تمام قاره ها را گشته بود و هنوز کسی را نیافته بود که بتواند او را درک و تحمل کند… به بوی نیمه ی رویاهایش… همزادش… بانوی رویاهای مبهم شبانه اش!… کتابهایش را آتش زده بود… تئوری ها را کنار هم گذاشته بود… استاد تجربه های عملی شده بود… استاد مردم شناسی، عتیقه، تاریخ سیاسی جهان، هنرهای زیبا و سنتور… به بوی آهو باز آمد… به بوی آن کس که در قلبش صدایش می کرد و نمی توانست صدایش را خاموش و یا فراموش کند!… اما هرچه گشت، جفتش را پیدا نکرد… رد پای آهو را گم کرده بود… آهو و خانواده اش کیلومترها از آنها دور شده بودند….
0 نظر