نویسنده : فرشاد هاشمیان ت و گیاهان با خوشی در کنار هم زندگی می کردند تا این که یک روز مردی خسته و نالان از راه رسید و زیر درخت ها به خواب رفت… گزیده ای از کتاب : ولی هیچ جای دیگه، مثل اون درخت ها پیدا نمی شد تنشون، قهوه ای و قوی و قرص شاخه ها با ابرها همبازی بودن ریشه شون تا عمق تاریکی خاک دنبال آب و غذا، یه لحظه بیکار نبودن توی اعماق زمین، کنار خاک سیاه ترسی از تاریکی و سنگ ها نبود برگ این درخت ها، عین قلب تو پاک و پاکیزه و شکل دل بودن اگه آدمی و روباه، شیر و گرگی و پلنگ میوه ای می خوردن از روی درخت دیگه هیچ کس توی این دنیای بد رنج و آزار نمی دید و حسد
0 نظر