نویسنده : معصومه معدنکن شخصیت اصلی این کتاب همان شخصیت دوست داشتنی و نام آشنایی است که آنتوان دوسنت اگزوپری خلق کرده، شازده کوچولوی مسافر که حالا ساکن زمین شده و مشغول دست و پا کردن مزرعه ای برای خودش است؛ او برای این کار از پیرمردی مهربان که روحش هم چون آسمان آبی و دلش پاک و زلال است کمک می گیرد، شازده کوچولو با دل و جان از مزرعه و گل هایش مراقبت می کند و بعد از روییدن گل هایش ناخودآگاه نام «هفت بهار» را بر آن ها می گذرد بی خبر از اینکه این عدد هفت روزی برایش سرنوشت ساز خواهد شد. گزیده ای از کتاب : اولین چیزی که موقع پیاده شدن موجب شادی شازده کوچولو شد، پرواز شاپرک های رنگین در فضای ایستگاه بود؛ شاپرک های سفید و قهوه ای و زرد و گاهی آبی و سفید مثل گلبرگ های رنگین و قاصدک های سر به هوا دور هم می چرخیدند و می رقصیدند و روی گل ها و گل بوته های اطراف ایستگاه می نشستند و باز می شدند. کمی آن طرف تر، کپه کپه بوته های پرپشت و کوتاه با گل های ریز آبی و بنفش خودنمایی می کردند که شازده و پیرمرد را مجذوب مسحور خود کرده بودند. مسافر دیگری در این ایستگاه پیاده نشد. اثری از سوزن بان و فرد دیگری هم دیده نمی شد. پشت سکوی سفید، ساختمان کوچک سفید رنگی با پنجره های باز وجود داشت که کسی داخل آن نبود. جاذبه افسون کننده فضای اطراف این ایستگاه که به بهشتی زمینی می مانست، پیرمرد و شازده را که فارغ از مقصدی خاص بودند در این جا متوقف کرد و قطار با سوتی ممتد به راه خود ادامه داد. شازده در حالی که هفت بهارش را توی حلقه دو دستش گرفته بود برگشت و نگاهی به قطار انداخت که به تدریج در پیچ ریل از نظر ناپدید می شد. با شادمانی و بی هیچ حرفی هر دو به سمت سکوی سفید رفتند و شازده گلدانش را در گوشه سمت چپ سکو که زیر آن بوته ای کم ارتفاع با شاخ و برگ های پرپشت و ریز و گل های بنفش روئیده بود روی زمین گذاشت و در کنار گلدان، روی سکو دراز کشید و مشغول تماشای افق های دور شد و پیرمرد سفره رنگینش را که آثار نان های دست پخت خوشمزه اش در آن دیده می شد در گوشه ای از سکو قرار داد و کنار شازده نشست و با نفس عمیقی که گویی می خواست سینه اش را از عطر فضای دل انگیز آن جا پر کند به تماشای اطراف پرداخت.
0 نظر