نویسنده : لاله جعفری یکی بود، یکی نبود. یک غول بود که توی جنگل کاج بود. دستش کج بود. راه که میرفت، دستِ کجش میرفت توی خانهی غولها. یواشکی چیزی را کِش میرفت و بهجایش میوهی کاج میگذاشت. غولها هر روز میدیدند که خانهها خالی میشوند. قایم شدند و فهمیدند کار کیست. گفتند: «یا دست کجت را صاف کن، یا از اینجا برو!» اما دستکج، هر کار کرد، دستش به حرفش گوش نکرد و صاف نشد.
0 نظر