(قصههای شیرین ایرانی 15) نویسنده : عبدالرحمن جامی روباه لاغر، فوری از سوراخ عبور کرد. گرگ چاق آن قدر خورده بود و شکمش بزرگ شده بود که در دهانه ی سوراخ گیر کرد و التماس کنان فریاد زد: روباه، کجایی؟ به دادم برس! روباه آن طرف سوراخ بود و می خندید. گرگ تا آمد با دست هایش سوراخ را بکند، باغبان به او رسید و با چوب دستی اش آن قدر او را زد که پوستش پاره و پشمش کنده شد...
0 نظر