(قصههای شیرین ایرانی 5) نویسنده : کیکاوسبناسکندر عنصرالمعالی عبدالله ایستاد. او چه کسی بود که صدایش می زد. برگشت. یک مرد غریبه را دید. او همان دزد سحرگاهی بود. عبدالله او را نشناخت. دزد جلو آمد. پارچه ی روی صورت خود را کنار زد، کیسه ی طلا را طرف او گرفت و گفت: بیا کیسه ی طلاهایت را بگیر و برو که من به خاطر این امانت، از کار خود بازماندم. عبدالله با تعجب زیاد کیسه ی طلاهای خود را گرفت و پرسید: کیسه ی من در دست تو چه می کند؟ تو که هستی؟! دزد گفت: من یک طرار هستم. تو پیش از این که به حمام بروی، این کیسه را به من دادی...
0 نظر