پرسونا (شمیز،رقعی،شادان)

کد شناسه :94647
  • عنوان کالا :
    پرسونا (شمیز،رقعی،شادان)
  • شابک :
    9786007368992
  • ناشر :
  • مولف :
  • نوبت چاپ :
    3
  • سال چاپ :
    1401
  • قطع :
    رقعی
  • نوع جلد :
    شمیز
  • تعداد كل صفحات :
    511
  • وزن :
    471
  • قيمت :
    2,250,000 ریال
موجود نیست

نویسنده : زهره فصل‌بهار این رمان از امید و آرزو حکایت دارد، امیدی که محال می نماید و آرزویی که دست نایافتنی به نظر می رسد. پر سونا شخصیتی را به تصویر می کشد که در پی ماجرایی پر فراز و فرود بر دیگران تاثیر می گذارد و آن ها را از راهی که رفته اند باز می گرداند. اثر حاضر با شخصیت هایی که به خوبی پردازش شده اند خواننده را با فضایی ملموس و قابل باور رو به رو می سازد و از نقش والایی که امید در بهبود زندگی انسان ایفا می کند می گوید. داستان از تصادفی سخت آغاز می شود، از برخورد یک اتومبیل با عابری پیاده، دختری جوان که خیلی زود هوش و حواس خود را از دست می دهد و دیگر چیزی جز دردی جانکاه را متوجه نمی شود. ضارب روز بدی را سپری کرده و تنها همین یک فقره را برای تکمیل بدآوری هایش کم داشته است. دختر چشم که می گشاید خود را در جایی ناشناخته می بیند و هیچ چیزی به خاطر نمی آورد، دو مردی که او را به این مکان آورده اند قصد دارند رد پای خود را پاک کنند و از این مخمصه رها شوند اما در این میان یکی از آن دو که فرشید نام دارد معتقد است این دختر می تواند مورد خوبی باشد برای کار آن ها، یعنی بی آن که دردسر دیگری بکشند می توانند دختر جوان را برای مقاصد خودشان به کار بگیرند؛ هرچند دانیال با او به شدت مخالفت می کند. گزیده ای از کتاب : تنها صدایی که از سر شب می آمد و ذهنش را درگیر کرده بود صدای گریه و هق هق بود که آن هم همین چند دقیقه قبل قطع شده بود. این قضیه ذهنش را بدجوری درگیر کرده بود. این صدای زنانه حتما متعلق به ماه چهره بود… گیج به ردیف چراغهای پایه بلند که تمام باغ را روشن کرده بودند نگاه کرد. هوا کم کم گرگ و میش می شد و چیزی تا طلوع نمانده بود. سرش کمی درد گرفته بود. نباید زیر بار می رفت. هر شب که نمی شد تا صبح توی اتاق و بالای سر دانیال کشیک بکشد. توی این چند ماه ساعتها خواب راحت از او طلب داشت. شانه اش را به دیوار کنار پنجره تکیه داد و خیره ماند به درختانی که آماده بیدار شدن بودند. حساب روز و ماه از دستش در رفته بود. خسته بود از تمام روزهایی که این طوری گذشته بودند و حالا عذاب وجدان به خاطر انجام پروژه هایی که برایش در نظر گرفته بودند هم حال دلش را خراب می کرد. شبی نبود که چشمان عسل یادش نیاید و دلش پر از غصه نشود. لبش را به دندان گرفت و تصویر باغ مقابل، جلوی چشمهایش تار شد و لرزید. یا دو پسربچه ای که بعد از بهوش آمدنش در آن روز لعنتی با آن اوضاع وحشتناک کنار خود دید، با پلکهای دوخته شده و بدنهای پر از جای بخیه. همان روز بود که فهمید پا به چه بازی کثیفی گذاشته. همان روز بود که فهمید باید پی خیلی چیزها را به تنش بمالد. او آدم روزهای سخت بود. بالاخره به هر ضرب و زوری بود توانسته بود پا به قلمرو این خاندان باز کند و این بار تیرش به هدف خورده بود اما روحش تحمل هضم این همه جنایت را نداشت.

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر