نویسنده : بهاره شریفی بخشی از این کتاب : -چرا؟ چرا از چشمت افتاد؟ صدای نفسش شبیه آن بود: -چشم و چراغ یکی دیگه شد. کی این قطره های اشک، سرگردان صورتم شده بودند؟ برای چه اشک می ریختم؟ مگر چه شده بود؟ یکی بی خبر بود و دل بسته بود و بی آنکه بفهمم رفته بود. من کجای این قصه بودم؟ دستم را با حرص روی صورتم کشیدم. اتفاقی در گذشته افتاده بود. بی اطلاع من و در همان گذشته هم تمام شده بود. در یک ماضی بعید و در حال ساده من هیچ اثری از آن ماضی بعید جز همین لحن خش گرفته او باقی نمانده بود.
0 نظر