نویسنده : رقیه کبیری ترجمه : حمزه فراهتی اما آنچه ذهن سرهنگ را درگیر کرده بود، رویش قارچگونهی سمبلها نبود بلکه مثل روزگار جوانیاش باز هم مسئلهای به نام شر در ذهنش جولان میداد و دستبردار نبود. وقتی مفهوم شر مثل چرخفلکی در ذهنش میچرخید و لذت موسیقی را از او میگرفت، همه چیز را رها میکرد و به دفتر یادداشت روزانهاش پناه میبرد و حرفهایی که در ذهنش جولان میدادند روی کاغذ خالی میکرد. کاغذهای سفید دفترش پشت سر هم خطخطی میشدند: "این شری را که منشا آن انسان است با چه محکی میتوان اندازه گرفت؟ چه کاری و کدام عملی حقیقتا شر به حساب میآید؟ اندیشه، جان، مال...کدام والاتر از دیگری است؟ شر نیز حسی است همانند محبت، عشق، نفرت و ایمان..."
0 نظر