نویسنده : ستاره جعفری نگار در پی تفاوتی که پدر و مادرش از دوران کودکی میان او و برادرش قائل شده اند، از جنسیت خود فراری شده و به مرور زمان بازی کردن در نقش مردها را خوب یاد گرفته است. او پس از شنیدن پیشنهاد دوستش، سارا، مبنی بر حاضر شدن او به عنوان خواستگار در مقابل خانواده اش، برای رساندن او به اهدافش، این پیشنهاد را می پذیرد اما با حضور برادر سارا، نقشه شان به هم می ریزد و مشکلاتی به وجود می آید که اصلا درموردشان فکر هم نکرده اند… گزیده ای از کتاب : هرگونه احساس و به زبان آوردنشان، نقطه ضعفی بود که نباید به دست هر کسی می دادمش حتی سارا! جدال ذهنی و افکار هردمبیلم مرا فرسنگها این سو و آن سو می کشیدند که صدای نرم قدم برداشتنش در گوشم نشست، چند دقیقه بعد مواد گریمش را یک به یک از روی صورتم برمی داشت و با دستمال مرطوب و شیرپاکن صورتم را به آرامی پاک می کرد! حرکات نرم دستش که به پایان رسید صدای نرم و مخملی اش را که خواب آلود به نظر می آمد دم گوشم شنیدم: – با فکر کردن به چیزایی که نمی تونی عوضشون کنی خودتو خسته نکن آروم و راحت بخواب، شب بخیر عشق من! بوسه ای که میان شقیقه و انتهای پلکم زد، تیر خلاصی را روانه قلبم کرد و بغضی قد یک توپ پینگ پونگ راهی گلویم کرد! خواب از سرم پرید و تا زمانی که صدای آهسته قدم هایش را شنیدم که به اتاقم رفت، نفسم را آهسته و کنترل شده بیرون می دادم مبادا که بغضم بشکند و دستم برایش رو شود. اگر می رفت و او هم تنهایم می گذاشت چه می کردم؟! چه بر سرم می آمد اگر همین یک آدمی که بعد از سالها مرا به خاطر خودم می خواست رهایم می کرد، آیا می توانستم بعد از اینکه طعم محبت واقعی را چشیدم ام دوباره به انزوا خو کنم؟! قلب محبت دیده ام باز هم در قالب یخی و منجمدش جای می گرفت؟! اصلا می توانستم باز در لاک دفاعی ام جان پناه بگیرم و زندگی نباتی ام را از اول شروع کنم؟! نه نمی گذاشتم او هم ترکم کند حتی اگر شده به قیمت بازی در این صحنه پیچیده…