نویسنده : الهام ستوده رمانی جذاب که خواننده را با خود همگام می سازد و او را همراه زندگی بانویی می کند. زنی که تجربیات تلخ و شیرینی را از سر می گذراند و در لا به لای روزگارش درس هایی عبرت آموز به خواننده منتقل می کند. روایتی شیرین که سر آغازش از نگاه هایی آغاز می شود، به پیکر نحیف و بی جان مردی که روزگاری تنومند و خوش قد و بالا بوده است، اما اکنون در بستر بیماری افتاده و پیکر تکیده اش بر روی تخت بیمارستان صحنه ای جانسوز را فراهم آورده است. گزیده ای از کتاب : فضای خانه فروغ و محمد بوی محبت و عشق می داد، چیزی که من در کمتر خانه ای دیده بودم. چقدر به این فضای پر از صفا و صمیمیت غبطه می خوردم. با خودم گفتم:« ممکن است روزی من هم چنین زندگی آرام و آسوده ای داشته باشم و در کنار همسر ایده آلم خوشبخت زندگی کنم» ولی نه، نمی شد! چرا که سایه شوم آقای صابری بر روی سرم سنگینی می کرد. چطور می توانستم چنین آرزوهایی داشته باشم، در حالیکه می دانستم قسمت و سرنوشت من آن چیزی نیست که من همیشه آرزویش را داشتم، بلکه چیزی بود که من هرگز در خواب هم نمی دیدم.
0 نظر