صفحه اصلی دسته بندی 0 سبد ورود/ثبت نام

راهبی که فراری اش را فروخت! (شمیز،رقعی،امضا)

کد شناسه :92700
موجود نیست

نویسنده : رابین.اس.شارما ترجمه : حسین صداقت وقتی بچه بودم، رؤیاهای بزرگی در سر داشتم. خودم را یک قهرمان ورزشی یا یک بازرگان ثروتمند تصور می‌کردم. واقعاً باور داشتم که می‌توانم آن چیزی که می‌خواهم باشم. همچنین احساسم را هنگامی که پسری جوان در سواحل همیشه آفتابی غرب بودم به یاد می‌آورم. سرگرمی به شکل لذت‌های ساده به سراغم می‌آمد. در بعد از ظهری باشکوه، در آب شنا می‌کردم یا در میان درختان دوچرخه‌سواری می‌کردم. حس کنجکاوی فراوانی برای زندگی داشتم. یک ماجراجو بودم. هیچ محدودیتی برای چیزی که آینده برایم به ارمغان خواهد آورد، نبود. به‌راستی فکر می‌کنم در این پانزده سال، چنین آزادی و لذتی حس نکرده‌ام. چه اتفاقی افتاده؟ شاید آن زمان که بزرگ شدم و از آنچه بودم دست کشیدم و آن‌طور که بزرگ‌ها باید رفتار کنند، رفتار کردم، رؤیاهایم را فراموش کردم. شاید زمانی که به مدرسه‌ی حقوق رفتم و آن‌طور که وکلا باید حرف بزنند، حرف زدم، آن احساس‌ها را فراموش کردم. درهرحال، آن بعدازظهر که جولین در کنار من بود و سفره‌ی دلش را با یک فنجان چای سرد برای من گشوده بود، مرا وادار کرد که دیگر زمان را صرف پول درآوردن نکنم و به جای آن زمان بیشتری را صرف خلق کردن یک زندگی واقعی کنم. جولین گفت: «انگار من تو را مجبور کردم که به زندگی‌ات فکر کنی. برای یک تغییر، به رؤیاهایت فکر کن؛ درست مثل زمانی که بچه‌ی کوچکی بودی. جوناس سالک این را به بهترین وجه گفته: من رؤیاها و کابوس‌هایی داشته‌ام و به خاطر رؤیاهایم بر کابوس‌هایم غلبه کرده‌ام. «جان، به خودت جرئت بده که گرد و غبار آرزوهایت را بزدایی. دوباره به زندگی احترام بگذار و از شگفتی‌های آن تجلیل کن. از قدرت ذهن خودت آگاه شو تا توان انجام دادن کارها را داشته باشی. وقتی این کار را انجام دهی، جهان با تو هم‌پیمان می‌شود تا تغییراتی جادویی در زندگی خود ایجاد کنی.»

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر