نویسنده : مهناز میرحسینی و ... این کتاب را چند نویسنده ی جوان تازه کار با همکاری یک دیگر به رشته تحریر درآورده اند. ماجرا پیرامون شهاب جریان دارد، جوانی عاشق نویسندگی و قدم زدن زیر باران که اکنون بر پیشانی اش مهر قاتل بودن خورده است، او انگار از دنیا و هر آن چه در آن هست دست شسته و هیچ کاری برای رهایی از اتهامی که برای آن در زندان به سر می برد نمی کند. باز هم دادگاهی دیگر فرارسیده و شهاب فراخوانده شده، عماد آمده و جلسه ای دیگر را در کنار او به پایان رسانده است. شهاب دست در دست سربازی که مامور همراهی او است در حال بازگشت به زندان است که چشمانی آشنا توجهش را جلب می کند، چشمانی که او دقیقا صاحب آن را به یاد نمی آورد اما مطمئن است که می شناسدش. شاید او همان کسی است که می تواند پیغام شهاب را به نیک آفریدش برساند… گزیده ای از کتاب : بی تحمل از اتاق بیرون رفتم. کلافه بودم. از اینکه هیچ کاری از دستم بر نمی آمد… برای نجات او، آرزوهایمان، رویای اسکار گرفتنمان… با سرعت خودم را به آشپزخانه رساندم. سرم پر بود! پر و سنگین… گلویم خشک شده بود. دستم را زیر شیر آب گرفتم و یک نفس نوشیدم. از بوی گندیدگی حالم داشت به هم می خورد! به خاطر چاه نبود؛ همین دو ماه پیش زنگ زدم آمدند خالی اش کردند. احتمالا از آشغال های تلنبار شده زیر سینک بود. بی حوصله چند بار اسپری خوشبو کننده زدم. به اتاق خودم رفتم و… مثل همیشه بمب خورده بود وسطش! خم شدم، خواستم قالیچه وسط اتاق را لول کنم که چشمم به ساز دهنی زیر تخت افتاد. همان جا روی سرامیک های سرد نشستم و به تخت تکیه دادم. دست دراز کردم و برداشتمش. چشم هایم را بستم و شروع کردم به ساز زدن! نمی خواستم صدای خاطرات پس ذهنم را بشنوم… نفهمیدم چقدر گذشت. با صدای زنگ در به خودم آمدم. نگاهی به ساعت روی پاتختی انداختم. چقد زود یازده شد! دکمه آیفون را فشار دادم و در واحد را باز کردم. روز دادگاه خیلی به چهره اش دقت نکرده بودم. هم سن و سال خودم بود، اما چهره اش پخته تر به نظر می رسید…
0 نظر