نویسنده : مژگان امیری روی نیمکت نشسته بودند. پارک تقریبا شلوغ بود. او حالش بد بود. کلافه بود. کم آورده بود. لبریز بود و دلخور. نمیخواست خودش را تحمل کند و بیتاب به ریزههای ماسه و شن زیر پایش نگاه میکرد. با کفشش اینطرف و آنطرف پرتشان میکرد. فشارشان میداد. چند تا مورچه را دانسته و ندانسته له کرده بود نفهمید. نسیم ساکت کنارش نشسته بود. چیزی نمیگفت. چطور میفهمید باید ساکت باشد و این سکوت را بیاحترامی به خودش تلقی نمیکرد. چقدر جریان داشت و او از بنبستهایش به او پناه آورده بود. یک ساعت گذشت. سرش را بلند کرد و گفت؛ ببخشید. نسیم گفته بود؛ نیازی به عذرخواهی نیست. همه گاهی این لحظههای لبپر زدن را داریم.
0 نظر