نویسنده : زد.فریلون ترجمه : نازنین دیهیمی پسربچه ای بازیگوش و شیطان به نام جاسپر که به مدرسه ی شبانه روزی و غیرمعمولی دیوانکده فرستاده شده است، اینبار وارد چالشی بزرگ می شود؛ او و دوستانش باید قبل از اینکه توسط هیولای گم شده در مدرسه بلعیده شوند، آن را پیدا کنند. درصورت موفق نبودن ماموریت، خورده شدن توسط هیولا برای جاسپر و دوستانش خیلی بهتر از چپ افتادن عجیب ترین و ترسناک ترین معلم دیودانی یعنی استنکا با آن ها است. گزیده ای از کتاب : داشت از دریچه ی سقف پایین می پرید که صدای باز شدن در دست شویی را شنید. سر جایش خشک شد. فکر کرد کی این موقع شب می خواد از این توالت ها استفاده کنه؟ این دست شویی خیلی از سالن های خوابگاه دور بود. چراغ ها روشن شدند و آقای گولاگ پدیدار شد. و یک کیسه بزرگ روی شانه اش بود. جاسپر وقت نداشت در دریچه را ببندد. فقط امیدوار بود آقای گولاگ به سقف نگاه نکند. جرأت نداشت نفس بکشد. آقای گولاگ نفس زنان گفت: «دیگه تقریبا رسیدیم.» و نفسش را به شدت بیرون داد و کیسه را از شانه اش به زمین گذاشت. بعد آهسته در کیسه را باز کرد. جاسپر یک لحظه توانست موجودی را که شبیه اختاپوس بود ببیند؛ موجودی که پاهای لزج خاکستری داشت که در انتهای شان چنگک های تیزی داشتند. آقای گولاگ لبخند عاشقانه ای به جانور زد. و به سر پوشیده از زگیلش دست کشید. بعد کیسه را چپ کرد و هیولا را شلپی انداخت توی توالت. بعد از بالای کاسه ی توالت به جانور گفت: «پیش پیش، بیا خوشگلم.» و یک ران مرغ را توی توالت انداخت. صدای شلپ شلپ دیوانه واری به گوش رسید و هیولا تکه گوشت را بلعید. بعد آقای گولاگ سیفون را فشار داد و با صدای هجوم آب هیولا در توالت فرو رفت و ناپدید شد.
0 نظر