نویسنده : ناصر نخزری مقدم یادش نمیآید برای مدتی طولانی جایی ایستاده و لباس نو تنش بوده تا جایی که میداند و یادش میآید سالی یک دست لباس بیشتر نخواسته برایش بخرند. ازول گشتن در خیابانها هیچگاه خوشش نیامده است. پدرش بارها به او گفته هرکس سرکوچه بایستد و دید بزند، همهی مردم فکر میکنند او لاتی آسمان جل است. هروقت پسر دانشجوی همسایهشان در زمان کودکیاش میپرسید دوست داری لات باشی یا لوطی، با لبخندی روی لب پاسخ میداد لوطی. (از متن رمان)
0 نظر