(مجموعه داستان) نویسنده : محمد قاسمی هر گردان آبی خاکی ( غواصی ) دو گروهان داره و هر گروهان سه دسته اما ما شدیم دسته چهار گروهان یک ! برشی از کتاب دسته چهار گردان یک در حال خودم بودم که ماشین گردان استارت خورد ، حمیدرضا که مسئول تبلیغات گردان بود و یکی از ماشینها دستش بود پشت اون نشست ، آمد طرف چادر تدارکات حاجی زندوکیلی را سوار کرد و با هم رفتند ، با خودم گفتم : چه خبر شده که این وقت شب حمیدرضا و حاجی زندوکیلی رفتن ؟ کجا رفتن ؟ چرا این وقت شب ؟ دزدکی ؟ اگه رفتن اقلام تدارکاتی رو بیارن چرا حالا ؟ روز هم می شد . اولین چیزی که به ذهنم رسید اینکه عملیات نزدیکه اما خیلی زود به فکر خودم خندیدم و گفتم : همون دفعه که استدلال کردی که عملیات نزدیکه بس نبود ؟
0 نظر