نویسنده : مژگان زارع وقتی بزرگتر میشوی انگار پرتابت کردهاند میان واقعیتهای بزرگتر و میفهمی که زندگی خیلی اوقات آنچه دوست داری و درست میپنداری نخواهد شد. گاهی درهم ریختگیهای اطراف در یک لحظه تو را وا میدارد به انتخابی خلاف خواسته هایت و در مسیری قرار میگیری که در اندک زمان اجبار در انتخابهای ناخواسته مجبورت میکند بشوی آن کسی که نیستی. حتی گاهی ترس از واکنش دیگران تو را وا میدارد به راست نگفتن، دروغ گفتن و باز در راهی قرار میگیری، ندانسته و ناخواسته. بعضی اوقات دلت میخواهد تمام اینها خوابی باشد هولناک که دم صبح عرق کرده و با وحشت از کابوس بیدار شوی: خوابی که برخلاف تصوراتت پر از حس زیبای عاشقانه و رویای طلایی نیست. فراموش نکن که در خواب نیستی. زندگی گاهی بیرحم میشود و انگار تمام نیرویش را جمع میکند تا پوزخندی تلخ بزند به ریخت و قیافه عاشق و معشوق، وطوری بشود که عاشقِ دلباخته ما بگوید همه اینها فقط حرف است و قصه! اصلاً شاید عشق همهاش همین است و وقتی جاودانه میشود که همراه با نرسیدن باشد: عشق در لحظه جدا شدن و نرسیدن نطفهاش کامل میشود و معنا پیدا میکند. انگار که این دو، عشق و جدایی، همزاد یکدیگرند. وقتی اولی نطفه میبندد، دومی خود را آماده حضور مینماید و منتظر میشود تا وقتش برسد.
0 نظر