نویسنده : هنینگ مانکل ترجمه : مهناز رعیتی پاییز از راه رسیده بود و «جوئل گوستاوسون» چیزهای دیگری یافته بود که به آنها فکر کند. دیگر هرگز پیش نیامد که باز به سراغ شکاف صخرهای برود که میشناخت و خیره به آسمان نگاه کند. انگار سگی که به سوی ستارهاش میدوید، از نظر او دیگر وجود نداشت. شاید هم هرگز چنین چیزی رخ نداده بود و همة آنها خوابی بیش نبودند. جونل سردرنمیآورد، اما سرانجام به این نتیجه رسید که همة اینها با تولدش ارتباط دارد، زیرا او به زودی دوازده سالش تمام میشد و در واقع بزرگتر از آن بود که بخواهد در شکاف صخرهای بنشیند و در رویای سگی عجیب غرق شود. دوازده ساله شدن برای او حادثهای بزرگ بود. حالا دیگر فقط سه سال به پانزدهسالگیاش مانده بود که بتواند موتورسواری کند. وقتی کسی پانزده سالش باشد، از کسی که هنوز بچه است بزرگتر است. این افکار در یک بعد از ظهر ماه سپتامبر 1957 در ذهن جوئل گذشته بود. آن روز یکشنبه بود و او برای یافتن پاسخهایش، راهی جنگل بزرگی در نزدیکی محل زندگیاش شد. او تصمیم گرفت تا به صورت عمدی و دانسته در جنگل گم شود و از همین هنگام ماجراهای عجیب وی آغاز میگردد. این داستان نگاشتة هنینگ مانکل نویسندة سوئدی قرن بیستم است.
0 نظر