نویسنده : مهدی فیاضیکیا احمدرضا احمدی سوگچامه می خواند.لاکریموسای موتسارت می نوازد.با کسی که دوستش داری آرام آارم وارد جنگل های مه گرفته ی اعماق می شوی.جایی که پشت یک در،هیولای کودکی هایت منتظرست. سال هاست که از یادش برده ای.ولی می دانی آن جاست.صدای تنفس اش را می شنوی.می دانی همه چیز این سفر،مثل یک لحظه خلسه است دریک گفت وگوی شبانه در ساعتی خلوت وتاریک،اما چیزی که نمی دانی آن تابلوست.آن تابلو ولنگه کفش توش...
0 نظر