نویسنده : ابوالقاسم فیضآبادی داستان حاضر بخشی از یک مجموعه چند جلدی است، در رابطه با خواهر و برادری به نام های داری و ناری که در سفری به منزل مادربزرگ شان صندوقچه ای قدیمی با کتاب های کهنه ی شگفت انگیز پیدا میکنند. آن ها با مطالعه این کتاب ها به گردشی در دل زمان میروند و با بزرگان و مشاهیر و اندیشمندان ایرانی و اتفاقات و حوادث هم عصر آن ها آشنا میشوند. این بار ناری و داری با خواجه نظام الملک دیدار میکنند و اطلاعات جالبی از او بدست می آورند. گزیده ای از کتاب : خواجه نظام الملک دست بالا برد و همه سکوت کردند. او با دقت به چهره ی یکایک افراد فلک زده که در چنگ مأموران حکومتی گرفتار بودند، نگاه کرد و ناگهان چشمش به داری و ناری افتاد. آه از نهادش برآمد و در حالی که دست بر پشت دست می زد به سمت آن ها رفت و به سرباز همراه بچه ها گفت: «دست این بچه های معصوم را رها کن. چه بر سر این طفلکان می خواهید بیاورید؟ دیگر از سر تقصیرات کودکان هم نمی گذرید؟» تا سرباز شروع کرد به حرف زدن و درباره ی نان و پول گفتن، خواجه دست بر سر خود کوبید و بلند و نالان گفت: «خاموش باش! ای وای بر من که در سرزمینی که من وزیر آن هستم به خاطر نان کسی را در بند کنند.» سپس دستانش را بر سر بچه ها کشید و گفت: «از کجا می آیید و در شهر چه می کنید؟» داری آهسته گفت: «اگر اجازه دهید در جایی تنها با شما صحبت کنیم.» خواجه گفت: «بسیار خب. بیرون منتظر بمانید تا کارم تمام شود.»
0 نظر