نویسنده : ام.ال.استدمن ترجمه : سلماز دیانتی رمانی که نمی توانید از دست بکشید، لحظه به لحظه بیشتر در فضای داستان غرق میشوید و تشنه ی خواندن ادامه آن میگردید. صخره ای زیبا در کنار اقیانوسی گسترده، قایقی شناور روی آب و صدای گریه نوزادی که به گوش میرسد، نوزادی پیچیده شده در ژاکتی زنانه در کنار جسد بی جان مردی که قابل شناسایی نیست. ایزابل نوزاد را در آغوش میگیرد و تام جنازه را میپوشاند تا کمکی از راه برسد. این قایق از کجا می آید و مادر نوزاد چه شده است؟ آیا این کودک برای همیشه در کنار ایزابل خواهند ماند؟ گزیده ای از کتاب : خانه تاریک و پرده های ابریشمی همچون مانعی در مقابل روشنایی کشیده شده بود. صدای جیرجیرکی که در لابه لای درخت انگور بالکن عقبی بود، مانند صدایی وحشیانه در گوش هانا می پیچید. او نامه را دوباره خواند. کلمات در مقابل چشمانش رژه می رفتند، اما او نمی توانست آن ها را به هم ربط دهد. او احساس می کرد که ضربان قلبش بیش از اندازه تند شده بود و به سختی می توانست نفس بکشد. او انتظار داشت وقتی که پاکت را باز می کند، نامة داخلش ناپدید شود- چنین چیزی پیش تر نیز برای او پیش آمده بود: پیش تر دختری را شبیه گریس در خیابان دیده بود، شاید، رنگ صورتی یکی از لباس های کودکی گریس باعث آن اشتباه شده بود، که هانا بعدا دریافته بود که فقط رنگ لباس یا دامن آن دختر شبیه لباس گریس بوده؛ یا اینکه با نگاهی آنی به چهره هر مردی به یاد همسرش می افتاد. او حتی عکس همسرش را با خود می برد تا در مورد کسانی که بیشتر از گچ به پنیر با هم شبیه بودند دچار اشتباه و سردرگمی نشود.
0 نظر