نویسنده : سوزان ویلیامز ترجمه : نرگس سلحشور داستانی جالب و خواندنی با اتفاقاتی هیجان انگیز و دوست داشتنی که تصاویر زیبای آن جذابیتش را دو چندان میکند. چهار پرنسس مهربان، زیبا و کوچک که هرکدام قدرتی شگفت انگیز دارند، وارد ماجراهایی عجیب میشوند. پرنسس ها سعی میکنند از توانایی هایشان استفاده کنند تا به دیگران کمک کنند و آن ها را از مشکلات نجات دهند. النا برای قدم زدن به ساحل میرود و همین طور که به دوستانش فکر میکند توجهش به شی براقی جلب میشود و شانه ای که بسیار متفاوت از شانه های دیگر به نظر می آید و چون رنگین کمان میدرخشد، بر میدارد. اما صاحب این شانه ی عجیب و غریب کیست؟ او و دوستانش تصمیم میگیرند که صاحب شانه را پیدا کنند و در این راه برایشان حادثه هایی رخ میدهد. گزیده ای از کتاب : هر چه قدر، آن ها به سمت دل غار پیش می رفتند، صدای وحشتناک و عصبانی، ضعیف تر و آرام تر می شد. حالا النا کاملا مطمئن بود که آن صداها فقط در اثر گردش باد، در لابه لای شکاف صخره های در ورودی غار به وجود می آمده است. پس عجیب نبود که فلوت تنسی نمی توانست افکار هیولاهای دریایی را بخواند، چون این جا اصلا هیچ هیولایی وجود نداشت. حداقل، تا این جای غار که هیولایی دیده نشده بود. ناگهان چیز کوچک و سیاهی به طرف شان پرید. یک خفاش بود! فاطیما وحشت زده دستش را بالا آورد تا صورتش را بپوشاند، فرش تکان تکان خورد و او از روی فرش به پایین پرتاب شد.
0 نظر