نویسنده : فاطمه صفار آغاز داستان از تابستان است، هوایی داغ و انتظار گلاره برای دیدن خانواده. بعد از ماه های زیادی دوری از مادر، خواهر و برادر، اینک زمان آن رسیده که با همسرو فرزندانش به سوی آنها روانه شود. در روزگار جنگ، حال و هوای بمب باران و اوضاع خطرناک محل زندگی مادرش. عشق و علاقه ای فراوان که با وجود گذشت سالیانی زیاد از زندگی علی و گلاره بین آن ها موج میزند و زندگی را به کام فرزندانشان شیرین میکند و حال سفری خانوادگی به سوی منزل مادری بانوی خانه. اما روزگار همیشه بر وفق مراد نیست و گاه اتفاقی همه ی آن چه را که روزی در دست بوده به آرزوی دور از دسترس تبدیل میکند. گزیده ای از کتاب : ناگهان برق ها قطع شد و صدای آژیر جای ساز نیان را گرفت. همه با سرعت به سمت پناهگاه رفتند. دقایقی طول کشید تا حمله تمام شد و دوباره به خانه برگشتند. اندک زمانی طول کشید تا دوباره همه به حال اول بازگردند. موقع خواب بچه ها با ماندانا به اتاق خواب رفتند و ماندانا داستان دختر کبریت فروش را برای آنها تعریف کرد. سوما با دقت به داستان او گوش سپرد و در حین گوش دادن به داستان به صورت ماندانا خیره شد. سوما ماندانا را با آن چشمان خرمایی و مژه های بلند و پوست سفید و لبان کوچکش زیبا می دید. حالا هم که روسریش را در آورده و موهای بلندش تا کمر رها شده بود از تماشای چهره زیبای او که اصالت یک دختر کرد و ملاحت یک دختر ترک را داشت لذت می برد و آرزو داشت وقتی بزرگ شد به زیبایی او شود.
0 نظر