صورتش را مایل گرفت سمت من: تا حالا شده یکدفعه یک ابر زنبور دور و بَرِ مغزت طواف بکنند؟ و آهستهتر از قبل گفت: شاید هم دور و بَرِ قلبات. میدانی این زنبورها چپاند؟ تجربهاش را داری؟ ارواح مثل زنبورها میآیند دور آدم چرخ میزنند، آدم آنوقت نه میترسد نه نمیترسد… دل آدم میگیرد، میدانی آدم که فقط این رگ و پوست و گوشت و خون که نیست، من میگویم نیست، کافی است یکدفعه مریض بشود بیفتد توی رختخواب آنوقت خودش خوب میفهمد که فقط همین گوشت و رگ و پوست نیست، یک چیز دیگهای هم هست. آنوقت وقتی مُرد، وقتی راضی نبود و مُرد همین یک چیز دیگه میشود زنبور، وای زنبوری که میگردد تا یکی را پیدا بکند، اما کی؟ کی را پیدا میکند؟ اولینبار اولین آدم کِی دروغ گفت؟ کِی؟ لابد یک گَله زنبور یک ابر زنبور هجوم آورده بودند به طواف، اما دورِ قلباش یا دورِ مغزش؟
0 نظر