نویسنده : احمد درخشان برشی از کتاب : دختر و پسری بالای سرم ایستادهاند هر دو جوان و کم سن و سالاند. از زیبایی دختر یکه میخورم. خم میشود و انگشتش را روی قبرم میگذارد. موهای طلاییاش را باد با لذت به دست میگیرد نوازش میکند به حرکت در میآورد و دوباره روی شانهاش میریزد. «نسبت نزدیکی با شما داشتن؟» «خودم ام...» ناباورانه نگاهم میکند. چشمهای عسلی زیبایش مردد میماند بین من و سنگ. «بیست ساله این زیر خوابیدم»
0 نظر