نویسنده : عدنان غریفی کتاب سکهها، به تالیف عدنان غریفی، داستان خانواده فقیری در جنوب کشور است که یک دکه در بازار را اداره میکنند، راوی داستان همان پسر بزرگتر خانواده است که روزانه همراهه برادر کوچکش به کمک پدر، در بازار میروند. روزی متوجه میشوند که کف دکه پر از سکههایی شده که بهطور تصادفی به زمین افتادهاند و ... در بخشی از کتاب سکهها میخوانیم: بازار بزرگ مجموعهای بود از بازارچههای جورواجور، که چون خیلی کوچک نبودند آنها را هم بازار مینامیدند، مثل: بازار عطارها، و به موازات آن، بازار لحافدوزها؛ و در انتهای هر دو، و عمود بر آنها، بازار بَزّازها و در ادامه آن، بازار بزرگ، که عین آجیل مشکلگشا، همهجور مغازه و دکان، در آن پیدا میشد: سلمانی، لحافدوزی، نانوایی، آشی، باقالیفروشی، طلافروشی و زرگری، سبزی و میوهفروشی، انبار برنج و... قسمت دکهها، از دم سبزیفروش بودند. محل کار پدرم توی قسمت دکههای سبزیفروشی بود. روبهروی دکهی پدرم ردیف انبارهای کوچک بود که دکهدارها سبزیجات باقیمانده یا نورسیدهی خود را در آنها انبار میکردند. سر راهم به دکهی بابا، زنهای عرب را میدیدم که توی یک ردیف دراز همینطور روی زمین نشسته بودند و زنبیلهای بزرگشان را که پر از جنسهای جورواجور بود جلوشان گذاشته بودند و خیلی چیزها میفروختند: قوطه و پارچهی عبایی و پارچههای دیگر و صابون لوکس و صابون ثریا و عطر و انواع «عصیر»ها و خیلی چیزهای دیگر. آن موقعها بازار شهر ما پر بود از جنسهایی که از عراق میآوردند. من خودم مرتب میدیدم که از آنطرف شط بلمهای پر از جنس میآمدند و اینجور چیزها را میآوردند. هیچکس هم جلو آنها را نمیگرفت. نه گمرک، نه پلیس مرزی. این حرفها بعدها پیش آمد.
0 نظر