نویسنده : جوجو مویز ترجمه : سونیا سینگ اولین باری که دوباره او را دیدم حس کردم که انگار سیلی خوردهام. هزار بار آن جمله را شنیده بودم ولی تا آن موقع معنی واقعیاش را نفهمیده بودم: طول کشیده بود تا ذهنم چیزی را که چشمانم میدید، درک کند. بعد یک شوک فیزیکی بدنم را در بر گرفته بود. من انسان خیالبافی نیستم. به سخنانم پیچ و تاب نمیدهم ولی آن موضوع واقعاً من را تکان داد. اصلاً انتظار نداشتم دوباره او را ببینم. آن هم در محلی مثل آنجا سالها قبل او را در آخرین کشو کمدم دفن کرده بودم. نه فقط جسمش را، بلکه معنای وجود او در زندگیام را هم فراموش کرده بودم. تمام آن ماجراهایی را که مجبورم کرده بود تحمل کنم. اگر این سالهای تمام نشدنی نگذشته بود هیچ وقت واقعاً نمیفهمیدم چکار کرده است. اینکه او بهترین و بدترین اتفاق زندگیام بوده است. ولی موضوع فقط شوک ناشی از حضور فیزیکی او نبود. غم هم بود. همیشه در ذهنم او را مثل قبل تصور کرده بودم. دیدن او در این حال، بین این جمعیت با آن ظاهر پیر و چروکیده باعث میشد مطمئن شوم که اینجا برای او مناسب نیست. ناراحت بودم که میدیدم موجودی آن چنان زیبا، خارقالعاده و جذاب به این حال و روز در آمده است و...
0 نظر