نویسنده : جوجو مویز ترجمه : فروزنده دولت ماجرا از این قرار بود: قطار برای مدت پانزده دقیقه در تونل نزدیک ایستگاه خیابان لیورپول متوقف شد. این زمان برای افزایش دمای داخل قطار کافی بود؛ مسافران با کج خلقی در صندلیها جابجا شدند. ناتاشا پس از چند تلفن و پیامک پیاپی توانست تمرکز خود را بدست آورده و در حالیکه به بیرون نگاه میکرد به شوهر سابقش فکر کند. پس از حرکت قطار به بیرون از تونل و روشنایی روز؛ صحنه عجیب را مشاهده کرد. یک خیابان قدیمی با خانههایی که حیاط پشتی داشتند و روی بالکنها بند رخت به چشم میخورد. این تصویر همه روز در ذهن ناتاشا جاخوشی کرده بود؛ حتی زمانی که قطار به مرکز شهر رسید. تصویر دختری که با یک تکه چوب در دست - نه برای تهدید بلکه برای تعلیم - بالای یک کامیون پارک شده ایستاده بود و در کنار او اسب تنومندی بر روی دو پا بلند شده بود. ناتاشا گردنبند را به داخل کیفش پرتاب کرد و گفت: شنیدی چی گفتم؟ و...
0 نظر