نویسنده : ثریا دهقان پالتویم را میپوشم و میروم بیرون. توی کوچه با دستهایی آرام گرفته در جیبها قدم میزنم. روی شقیقههایم ضرباتی را میشنوم که تندتر میشود. شب ها خواب زنها را میبینم. نشستهاند به تماشای هم. به نگاههای اندوهگینشان میخندم. برایشان آزار میشوم. هراسان روح رنجیدهام را از خواب بیرون میکشم. هیچ چراغ روشنی در خانهام نیست، به جز چراغ چهارمین واحد آپارتمان روبهرو. تا روشنای صبح روشن میماند. سالها انتظار کشیده بود. دختر هجده سالهای با شناسنامهای رسیده بود به من. این دیدار قراری بود یادآور خوابهایی که در آن، زنها اندوهگین همدیگر را به تماشا نشسته بودند. شانههایی که تا آن زمان نیفتاده بود، شکمی که هرروز در رفت وآمد از پلهها، سنگینی اش را با خود می کشاند. این جسم متعلق به خودش بود، مردی بلندقامت که تسلیم مرگ شده است.
0 نظر