نویسنده : آندری نیکولایدیس ترجمه : محمدرضا فرزاد عصر، زنش ترکش کرده، رفته که رفته، برای همیشه. تپهی عمو دارد پیش چشمش در آتش میسوزد. و آنسوتر، پدرش، زمینگیر ملال، خود را در اتاق حبس کرده، با چند قطعه از یوهان سباستیان باخ. تا حرفی سکوت طولانی این چندسالشان را نشکند؟ لابد بهتر است برود بیرون، بزند به جادههای آن شهر ساحلی، شهر غرق در تجارت لذت. در کثافت و نکبت. برود عاصی تا انتهای شب ...
0 نظر