نویسنده : حسام حیدری بخشی از این کتاب : گفتم : رئیس دست خودم نبود .سه ماه بود کسی را نکشته بودم .اصلا تیغ رو که دیدم یه لحظه هوش از سرم پرید. با همه وجود دلم خواست برش دارم و باهاش شاهرگ یه نفر رو بزنم . دوست داشتم یه بار دیگه هم که شده صدای کشیده شدن تیغ روی پوست رو بشنوم .خون…..وای ،خون….. نمی دونی چقدر دلم برای خون تنگ شده بود.رئیس من واقعا شرمنده م ….
0 نظر