(تجربههای کوتاه 44) نویسنده : استیون وینیسنتبنه ترجمه : محمدعلی مختاریاردکانی مردی که منتظر بود تیرباران اش کنند با چشمان باز دراز کشیده بود و به گوشه ی بالای سمت چپ سلول اش خیره شده بود. بعد از آن مشت و مال آخری، حالا حال اش خوب بود، و هر آن ممکن بود دوباره به سراغ اش بیایند. لکه ی زردی گوشه ی سلول، زیر سقف بود؛ اول از آن خوش اش آمده بود، بعد بدش آمده بود، حالا دوباره داشت از آن خوش اش می آمد. اگر عینک می زد، آن را بهتر می دید، اما عینک اش را دیگر در موارد خاص به چشم می زند اول صبح، وقتی غذا را می آورند، و موقع مصاحبه با ژنرال. شیشه ی عینک اش چند ماه پیش در حین تمشیت ترک برداشته بود و اگر زیاد به چشم اش می زد، اذیت می شد. خوشبختانه در زندگی کنونی اش، خیلی کم پیش می آمد که نیاز به دید دقیق داشته باشد. با وجود این، شکستن شیشه ی عینک اش او را، مثل همه ی نزدیک بین ها، ناراحت کرد.
0 نظر