نویسنده : سارا سالار «هست یا نیست» دومین رمان «سارا سالار» تصویری است تمام عیار از زنی در آستانهی بحران میانسالی، زنی که جوانی را پشت سر گذاشته و حالا باید در زندگی روزگار میانسالی تعریف جدیدی از خودش ارائه کند. نویسنده در این رمان هم دغدغههایی مشابه با رمان اولش یعنی «احتمالاً گم شدهام» دارد، اما اینبار زن داستان سارا سالار بحرانهایی درونی دارد، نویسنده مشغول روایت زندگی زنی است که ما در ۳۹سالگیاش با او مواجه میشویم و همراه او چند مرحله از زندگیاش را بازخوانی میکنیم؛ گاهی از گذشته و گاهی هم از حال و از روزهایی که به چهلسالگی نزدیک میشود. دورهاى که اولین سالهاى میانسالى را آغاز مىکند و در آن وقایع متعددى را پشت سر مىگذارد. البته راوی داستان او براى بیان درگیریهایش با روزمرگی، مرگ، ازدواج و خیانت، گاهی «من» است و گاه «سومشخص». روزگاری بود که میگفتند زن سیساله دیگر در اوج پختگی است، آنقدر که بالزاک هم زن سیساله را در همین حالواحوال مینویسد. اما زندگی مدرن این تجربه کردنها را به تعویق انداخته و حالا این چهلسالگی است که چنین شرایطی را میطلبد؛ زنی که در اوج پختگی پا به میانسالی هم گذاشته و این میانسالی شاید فراموش شدن را همراه خودش بیاورد. راوی به یکباره در آستانهى ۴۰سالگى فاصلهى خود را با سالهای رفته احساس مىکند و در شرایط جدیدى قرار مىگیرد. اولین مواجههی ما با راوی داستان«هست یا نیست» در فرودگاه است، او عازم سفر است، برای رفتن پیش پیرزنی در آستانهی احتضار، راوی تمام مدت نگران تاثیری است که بر اطرافیانش میگذارد، اینکه آیا هنوز در منظر عمومی جذاب است یا نه؟ او در واگویههای ذهنیاش نگران همسری است به نام «سینا» که برای مدتی تنهایش گذاشته و باید راهی سفر میشد، اما نمیداند در غیاب او همسرش چه خواهد کرد، او سوار هواپیما میشود و خیلیزود با مردی که روی صندلی کناری نشسته وارد گفتوگو میشود، گفتوگویی که بعدها هم ذهن راوی را رها نمیکند، مرد کناری دکتر امیر شمس است که در ادامهی داستان برای راوی که در بحران های درونیاش نمیداند از زندگی چه میخواهد نقش مهمی را ایفا میکند. نویسنده در رفتوبرگشتهای ذهنی مدام قهرمان داستان زاویهی دید راوی را عوض میکند و کاملا ماهرانه و بیاینکه خواننده متوجه تغییر زاویهی دید بشود راوی را از سوم شخص به من تغییر میدهد، و به این ترتیب ما به ذهن مشوش زن داستان راه پیدا میکنیم، همراه او هر روز به باشگاه ورزشی میرویم و آنجا روی وسیلههای ورزشی و در حین دویدنهای بیامان او برای جوان ماندن به گذشتههای دور سفر میکنیم. به روزهایی که پدرومادرش را در جریان یک تصادف از دست داد و همهی امید زندگیش شد همین «نقره» که حالا آنقدر پیر شده که روی تخت بیمارستان در حال احتضار است. نقره و او در شهرستانی تفتیده در دل کویر زیستهاند، اما او بعد از ازدواج با سینا راهی تهران شده است، تنها پیوند او با شهری که نوزده سال در آن زندگی کرده است، دایهیی است که حالا در چند قدمی مرگ قرار دارد، او خودش را در این شهر نمیشناسد. بزرگترین دغدغهی او اینروزها جذاب بودن یا نبودن است، راوی از پیری میترسد، او هر لحظه نگران این است که دیگر مورد توجه قرار نگیرد، حتی نگران نگاه رانندهی تاکسی است که او را به سوی بیمارستان میبرد. او در راهروهای بیمارستان دوباره همان آشفتگیهای همیشگی را دارد، به دخترکان باشگاه بدنسازی فکر میکند، به معاشرتهایی که با زنان جذاب باشگاه دارد، به تزلزلی که در زندگی زناشوییاش وجود دارد و خیانت در رابطه زناشویی که در کمین هر دوی آنهاست. در میان همهی این رفتوآمدهای ذهنی پررنگترین نکتهی داستان برای خواننده احساس ناامنی است که شخصیت اصلی داستان دارد، دنیا برای او جای ناامنی است، او تمام مدت موقعیتش را متزلزل میبیند، نمیداند همسرش دوستش دارد یا نه، نمیداند وقتی وارد دنیای چهل سالگی شد دیگر باید به چه چیزی تکیه کند، وقتی جوانی و جذابیتهایش را از دست داد دیگر برای او چه میماند؟ از همین روست که قهرمان رمان دوم سارا سالار خواننده را به یاد شخصیت اصلی رمان اول او یعنی «احتمالا گم شدهام» میاندازد، او درگیریهایی از همان جنس دارد، خودش را گم کرده است و حالا آدمهای عزیز زندگیش یکی یکی از دست میروند، از مادربزرگ نقره، تا رامش جان مهربانش و همهی آنچه از گذشتههای دور برایش باقی مانده است. حالا باید ببیند زندگی و دنیا اصلا جای امنی برای زیستن او هست یا نیست و به نظر که هیچ جای امنی برای زنی که لحظهیی به خودش مطمئن نیست وجود ندارد.
0 نظر