نویسنده : محمود دولتآبادی .. اما چه مدتی از زمان لازم است تا متوجه بشوی سرانجام نشانهای از حیات در خلوت مکان جاری خواهد شد یا نخواهد شد؟ چنین لحظاتی زمان نمیایستد، کند میشود. شاید به طول سالیان باشد، چه میدانی! شاید به همان میزان زمان میبرد تا لنگهی در ساختمان گشوده شود و آن یکی لنگهاش هم - و سپس انسانی به ریخت تنهی پیرشدهی یک درخت گلابی، خشکیده و ساکت از ورودی بیرون بیاید با یک تکه آهن_میلگرد زنگزده به جای عصا_ و یک روز تمام طول بکشد تا همان سه-چهار قدم را ب دارد و بیاید روی یکی از آن مبلها به دشواری نشسته شود، تکهمیلگرد را تکیه بدهد به دیوار، کف دستش را بکشد روی پیشانی و پایین بیاورد، بعد از آن دست را سایبان چشمها کند مگر بتواند به جایی نگاه بیندازد، انگار به سرابی در دوردستها. این هم صبح. صبح آمد و روشنایی پهن شد روی درودیوار حیاطی که یک لنگه از در قدیمی فلزیاش کج ــ همچنان کج نیمهباز بود ــ انگار که باقی مانده بود نیمهباز چنان که لنگهی سنگینِ در خودش را فروانداخته بود و نیمی از لبهی پایینیاش گیر کرده بود توی زمین و خیلی زور میخواست که آن را از زمین جدا کنی و بکوشی چفتوجفتش کنی به لنگهی سالمایستاده که آن لنگه هم در جای خود خشک شده بود و ده سانتی خاکوگِل خشکیده آن را توی خودش قالب گرفته، بینیاز انگار به بازوبسته شدن.
0 نظر