نویسنده : فاطمه معیا کیفم را گذاشتم روی صندلی ام و به قلمه ها سر زدم سه تایشان بی آب شده بودند و تشنه. یکی از آن سه تا قلمه «من» بود. یادم است تا در خانه پریشان می شدم قناری ها مریض و برگ گل هایم زرد می شدند. همه چیز این زبان بسته ها به حال ما ربط دارد «اصل» عشق همین است. عشقی که بین گلها و آدمهاست.... عشقی که بین پرنده ها و آدم هاست... عشقی که بین آدم ها و آدم هاست. حال ما روی هم اثر می گذارد اگر عاشق باشیم.
0 نظر