نویسنده : مری هیگینز کلارک ترجمه : بامداد بهنام سیلیا که به عنوان یک گوهرشناس برای سخنرانی درباره ی تاریخچه ی جواهرات مشهور و تشویق مسافران بر سرمایه گذاری روی سنگ های قیمتی به کشتی تفریحی کوئین شارلوت دعوت شده، برای فراموش کردن دستگیری نامزدش که یک شب قبل از ازدواجشان اتفاق افتاده، این درخواست را می پذیرد. او در این سفر با پیرزنی ثروتمند به نام لیدی ام، که صاحب گردنبند باستانی و نفرین شده ی کلئوپاترا است، آشنا می شود. درباره ی این گردنبند، افسانه ای حاکی از مرگ کسی که بر روی دریا آن را به گردنش بیاویزد، وجود دارد. این درحالی است که تنها سه روز بعد از آغاز سفر، لیدی ام جانش را از دست می دهد. آیا طلسم این گردنبند شکسته شده، یا شخصی ناشناس لیدی ام را به قتل رسانده؟ هیچ یک از مسافران کشتی خبر ندارند که به زودی کشته خواهند شد. گزیده ای از کتاب : سیلیا یک ساعت دوید، بعد دوش گرفت، لباس پوشید و سفارش قهوه و مافین داد. اینکه باید چه کار کند، مدام توی سرش چرخ می زد: «فرض کنیم برم پیش ناخدا و گردنبند رو بهش بدم و بگم لیدی ام خودش این رو بهم داد، اون حرفمو باور می کنه؟ اگه باور نکنه، منو تو اتاقک حبس می کنه؟ می تونم اثر انگشتم رو از روش پاک کنم و بذارمش یه جا تا یکی پیداش کنه؟ فکر بدی نیست. اما اگه یکی منو ببینه یا دوربین تصویرم رو ضبط کنه، بعدش چی؟ اونا اجازه دارن کابینارو یکی یکی واسه پیدا کردنش بگردن یا نه؟ نه، اگه این کارو کرده بودن، حتما گردنبند رو تو گاوصندوقم پیدا می کردن.»
0 نظر