نویسنده : فهیمه محفوظ "وقتی کلاغها عشق می خورند" رمانی که روایتی است از یک زندگی. زندگی که در آن، زن، روشنفکری است سرخورده با افکاری مدرن. چرا که او تحصیل کرده سوربن است در رشته جامعه شناسی. فرزند خانواده (یعنی فرزند همین زن) پسری است معلق بین دنیای مدرن و سنتی. او عاشق دختر دوست خانوادگی پدر و مادرش است. اما اسیر در قید و بندهای عرفی و اخلاقی. در این رمان روابط آدمها در این دو خانواده به طور موازی روایت می شود،... قسمتی از این کتاب : «دیدم سرت را روی دستهایت گذاشتی تا نیفتد. ولی افتاد و قطرهای اشک چای تو را شور کردند. پشت پنجره غروب را کلاغها اشغال کرده بودند. رفتن آفتاب راهولناک می خواندند تا گذار از روز به شب را بیشتر تیره کنند. چه مرگشان بود؟ برای پیشوازی شب؟ و تو چه قدر آن روز عصبانی بودی! وحشت میکردم. نمیشد به تو دشت زد. دیشب یک ستاره خواب دیدم. لخت و پتی! جایی بود مثل سیبری و چیزی بود مل یک پنجره... گفتم، ستاره! لیز خورد.
0 نظر