نویسنده : جیمز دشنر ترجمه : آیدا کشوری توماس در آسانسور از خواب بیدار می شود و می فهمد هیچ چیز جز اسمش را به یاد ندارد. پسرهای غریبه که او را دوره کردهاند... ترسیده و گیج در میان فراموش کنندگان. اما این ها مهم نیست چون بهزودی باید برای حفظ زندگی خودش و بیشه نشینها در هزارتویی پر از حیوان-ماشین های درنده بدود. او به سرعت می فهمد که همهی پسرها با آسانسور وارد بیشه شدند و هر ماه با ورود یه پسر دیگه یکی به جمعشون اضافه می شود.همه از یاد بردند که چه کسی بودند و چرا به بیشه تبعید شدند. تنها امید آنها برای خروج از این بیشه هزارتوست. سپس دختری از راه می رسد با این پیام که: او اخرین نفر است برای همیشه همه چیز تغییر خواهد کرد. دیوار های سر به فلک کشیده حائل میان بیشه و هزارتو هستند. درهای عظیمی که شب ها از بیشه نشین ها در برابر وحشت و درندگی گریورها محافظت می کنند دیگر بسته نمی شوند. به امید زنده ماندن و خارج شدن از این هزارتو به امید آزادی توماس در هزارتو می دود... اخرین دونده ی هزارتو...
0 نظر