نویسنده : هادی خورشاهیان دو ساعت است نشستهام روی نیمکت پارک و به یک جمله فکر میکنم. مامان بعدازظهر با یک سینی که دو تا چای و یک کلوچه توش بود وارد اتاقم شد. آمد کنارمٰ روی تخت نشست. از چشمهایش، که گاه زل میزدند به من و گاه سرگردان این طرف و آن طرف اتاق را نگاه میکردند، معلوم بود میخواهد چیزی بگوید. سکوت کردم و منتظر ماندم حرف بزند. مامان انگار هزار ساعت به گفتن همین یک جمله فکر کرده باشد، گفت: حالا تو واقعا با ازدواج من مخالفی؟
0 نظر