نویسنده : دیزی میدوز ترجمه : شادی دبیری کریستی تیت که به آسمان آبی زل زده بود، گفت: «به نظرت امروز فوق العاده نیست؟ از این که قرار است تمام هفته را این جا بمانی خیلی خوشحالم ریچل!» کریستی روی چمن های حیاط پشتی خانه شان نشسته بود و همراه بهترین دوستش ریچل واکر با گل های مینا گردنبند درست می کرد. پرل، بچه گربه ی سیاه و سفید او هم وسط چمن ها زیر نور خورشید لم داده بود و چرت می زد. کریستی یک گل مینا چید و گفت: «می دانی ریچل؟! فکر می کنم امروز جان می دهد برای...»
0 نظر