نویسنده : دیزی میدوز ترجمه : شادی دبیری کریستی تیت از رختخوابش بیرون آمد، مشغول لباس پوشیدن شد و به دوستش ریچل گفت: «بیدار شو خوابالو!» ریچل واکر روی تخت کوچکی خوابیده بود که در اتاق کریستی برایش گذاشته بودند. چند روزی بود که ریچل پیش دوستش کریستی مانده بود که با مادر و پدرش در دهکده ی ودربری زندگی می کرد. گیج و خواب آلود غلتی زد و چشم هایش را باز کرد. به کریستی گفت: «داشتم خواب می دیدم که به سرزمین پریان برگشته ایم. هوا حسابی قاطی پاتی شده بود. یک دقیقه آفتابی می شد و یک دقیقه برفی، دودل هم سعی می کرد اوضاع را درست کند.»
0 نظر