نویسنده : دیزی میدوز ترجمه : شادی دبیری کریستی تیت که از پنجره ی ماشین به آسمان آبی و آفتابی خیره شده بود، با خوشحالی گفت: «مادر! امروز چقدر قشنگ است! به نظرت در همه ی تعطیلات تابستان، هوا همین قدر عالی می ماند؟» خانم تیت با خنده گفت: «خوب، بیا دعا کنیم همین طور باشد. آب و هوای جزیره ی جادوی باران یادت می آید؟ هوا هر روز تغییر می کرد!» کریستی لبخند زد. در آخرین تعطیلات مدرسه، همراه پدر و مادرش به جزیره ی جادوی باران رفته بود و یک دوست جدید به اسم ریچل واکر پیدا کرده بود. دخترها بین خودشان رازی داشتند.
0 نظر