نویسنده : شهره وکیلی بارها با خودم زمزمه میکرد مگر من چند بار زاده شدم که این همه مجبور به مردن هستم!؟ آنچه که روزی در برابرش بود به عنوان آیندهای رازآلود اما سرشار از امید امروز همچون گذشتهای یاسآور زندگیاش کرده است اما آنچه برایش از گذشته باقی مانده خاطرهای است پر گناه و مملو از خشم که باید تاوانش را بپردازد گناهی که هر کس تعبیری از آن دارد. یکی ملامتش میکند و سرزنش و یکی گناه نمیشماردش. اما مگر کسی میتواند از قضاوت خویش بگریزد محکمهای که خود برپایش میکند حتی اگر تمام دنیا بیگناه یا گناهکارش بدانند.
0 نظر