نویسنده : اختر نراقی ترجمه : نیره توکلی من واقعا افتخار میکردم که خواهرم توی حوض خفه شده. همه با من خیلی مهربان شده بودند و کلی بهم هدیه و خوراکی دادند. معلمم حتی بغلم کرد و بوسیدم. برای من روز فوقالعادهای بود و خیلی خوشحال بودم. وقتی که عصر آن روز به خانه رفتم ، باز همه را غصه دار دیدم. کاش میشد آنها را هم با خودم ببرم مدرسه و خوشحالشان کنم. خانه بزرگ سبز با اخمهای درهم کشیده، نگاهی به من انداخت و گفت: «تو الان دوازده سالت شده؛ اگر شوهر کرده بودی، دو تا بچه داشتی.» خانه بزرگ سبز لبهایش را با دستمال سفره پر رزق و برقش پاک کرد و غرولند کنان گفت: «شما میآیید اینجا، زبان ما را یاد میگیرید، ادبیات ما را یاد میگیرید، فرهنگ ما را یاد میگیرید، آن وقت چیزهایی را که از خودمان یاد گرفتهاید به ما تدریس میکنید.» با غرور تمام گفتم:«قشنگی موضوع در همین است.» پردههای آبی
0 نظر