نویسنده : مصطفی دشتی علی هنوز سرحال بود و دربارۀ زندگی کردن در حال، دروغ پنداشتن گذشته، ناباوری به آینده صحبت میکرد. آرام نمیگرفت. شعرهای بلندی از شاعران معاصر و گذشته، نامآشنا و گمنام، میخواند و زیر نور شمع به میهمانهای متعددی که از راه میرسیدند خوشامد میگفت. دور و برمان شلوغ بود. علی دوستان بسیاری پیدا میکرد که بلافاصله وارد زندگیمان میشدند و میماندند. در این ماندن، داد و ستدهای بسیاری صورت میگرفت، دل میدادیم و قلوه میگرفتیم و در این شهر دودگرفته و شلوغ، با همۀ سردرگمیها و ندانمکاریها، زندگی را خوب میگذراندیم. سفرهای متعدد، نیروی تحلیل رفتهمان را باز میگرداند. من هم سخت مشغول نقاشی بودم، نمایشگاههای متعددی میگذاشتم و هرگاه از این همه شلوغی و کار خسته میشدم، با تکیه به شانههای قوی او استراحت میکردم. سینهاش پذیرای هرگونه بار سنگین و هر ندانمکاری بود. آرام و صبور به حرفهایم گوش میداد. همیشه در کلام آرامش بخشش راه حلی بود، گشایشی، حکمتی. این همه نیرو را از کجا آورده بود؟ نمیدانم؛ او زندگی را خوب میشناخت. تجربههای فراوانی از سفرهای متعدد و کار کردنهای زیاد در کشورهای گوناگون داشت که راهگشای خوبی برای خودش و دیگران بود. در هر زمینهای که صحبت میشد، حرفهای فراوانی برای گفتن داشت. خیلی زود شنوندهاش را تحت تأثیر قرار میداد. حافظۀ قویش به او امکان میداد که ساعتها، پی در پی، شعر بخواند و داستان بگوید. لحظهای آرام نداشت و اگر بهانهای برای آرام گرفتن نمییافت، بلافاصله سوار اتومبیل و روانۀ سفر میشد. به دوستانش ـ هر که دم دستتر بود پیشنهاد همراهی میداد که معمولا اجابت میشد. شمال یا جنوب، برایش فرق زیادی نداشت. فقط دورترین نقطه را انتخاب میکرد: از آستارا تا یزد، شیراز و یا بوشهر،... در مسیر راه هر تلمبۀ چاه عمیق را میدید، لخت میشد و در حوضچههای کوچک زیر تلمبه آبتنی میکرد؛ دائم فریاد شادی میکشید و هرکسی را که از کنارش میگذشت، درگیر گفت و گوهای بیوقفه و سرخوشانۀ خود میکرد. میخندید و میخنداند. در سایۀ هر دیوار کاهگلی روی خاک مینشست. دفترچه را ـ که همیشه با خود داشت ـ باز میکرد و شروع به نوشتن میکرد. فصل هر میوهای را میشناخت و به دنبال آن ساعتها وقت صرف میکرد؛ در جالیزهای خربزه و هندوانه با چاقوی تیزی در دست به دنبال بهترین و رسیدهترین هندوانه میگشت و تا نمییافت آرام نمیگرفت. این همه نیرو را از کجا آورده بود؟ نمی دانم.
0 نظر