نویسنده : زهرا پیری صدیق که تازیه به خود آمده بود، با وحشت چنگ زد به صورتش. خاک بر سرم! تو اینجا چکار میکنی بچه؟ تو باید خونهی شوهرت باشی. نرگس آویزان شد به بازوی صدیق، صدیق رعشهی دست دختر را روی بازویش حس کرد. نه، من دیگه اونجا نمیرم. من کنیزیت را میکنم. منو اونجا نفرست. صدیق در را به سرعت بست. مسئلهی آبرو در میان بود. عروس، صبح فردای زفاف از خانهی داماد گریخته بود. افتضاح از این بالاتر امکان نداشت.
0 نظر