نویسنده : احمدرضا احمدی پروانه ها همه ی زنان را در یک جعبه ی کفش مقوایی ریختم هر صبح برای زنان برگ درخت توت می ریختم در تاریکی صدای خش خش برگ ها را می شنیدیم هر یک از زنان در گوشه های جعبه ی کفش مقوایی مشغول تنیدن بود آخر هفته همه ی زنان در پیله بودند از درون پیله ها صدایشان را می شنیدیم غمگین بودند کم کم پیله ها را شکافتند پروانه شده بودند د
0 نظر