نویسنده : ملاحت نیکی «محراب سانتاماریا» مجموعه پانزده داستان کوتاه از ملاحت نیکی (-۱۳۵۳) است. در قسمتی از داستان محراب سانتاماریا میخوانیم: خانمآقا بود و خاطرات بچگی. بعدازظهرها سرِ خانمآقا از کارِ خانه خلوت میشد، کنارش مینشستیم تا قصه بگوید، از کودکی پدر تعریف کند. سرم را روی زانوی چروکیدهاش میگذاشتم و چادرش را روی سر میکشیدم. چادر هر روز یک بویی میداد. میگفتم: «خانمی، امروز چادرت بوی سبزی میده.» بوی چادر هر روز با غذای ناهار تغییر میکرد. ولی خانمآقا همیشه بوی عطر یاس میداد که یک شیشهٔ کوچک از آن لای جانمازش بود. شبها خانمآقا کنار من و خواهرم میخوابید. صبحِ زود چشمم را بهزور باز میکردم تا او را که تا طلوع آفتاب، نماز و دعا را کش میداد، نگاه کنم. نور صبح از لای چادر سفید رد میشد و یکطرفِ صورتش را روشن میکرد. گاهی مادر دیر میکرد. من و خواهرم بیتابی میکردیم و میگفتیم: «خانمی، فلفل و زلزل بخون.» او هم میخواند: «فلفل و زلزل و مهرِ گیاه. آتش به جان مادر بینداز و بیا. هرجا نشسته بهپا شود. هرجا ایستاده بهراه شود. رو به خانهاش کن، پشت به جادهاش کن.» بعد مادر زود پیدایش میشد و ما میخندیدیم. غروب پنجشنبهها، چادرش را به سر میانداخت و منتظر مینشست تا پدر او را به خانهٔ خودش ببرد و غروب جمعه برگرداند. خودم را میدیدم که در میدان «سنمارکو» قدم میزنم. نشستم روی لبهٔ پیادهرو. چند کبوتر دورهام کردند. دست در جیبم بردم. دانه درآوردم و پاشیدم. کبوترها زیاد شدند. تا روی پاهایم میآمدند. یک مرغدریایی جیغ کشید. از سمت دریا آمده بود. یکی از کبوترها را گرفت. کبوترها پر کشیدند. بلند شده بودم و دستهایم را تکان میدادم. میخواستم فریاد بزنم، صدایم درنمیآمد. خانمآقا از روبهرو میآمد. بچهٔ کوچکی در بغلش بود. بعد بچه شد کبوتر، پر زد رفت.
0 نظر