مثل پر (شمیز،رقعی،پرسمان)

کد شناسه :35705
  • عنوان کالا :
    مثل پر (شمیز،رقعی،پرسمان)
  • شابک :
    9786001870859
  • ناشر :
  • مولف :
  • نوبت چاپ :
    12
  • سال چاپ :
    1402
  • قطع :
    رقعی
  • نوع جلد :
    شمیز
  • تعداد كل صفحات :
    564
  • وزن :
    620
  • قيمت :
    3,300,000 ریال
موجود نیست

نویسنده : مریم ریاحی فرزند آخر بودن امتیاز چندانی برای سودابه محسوب نمی شد... داشتن پدر و مادری پیر و ناتوان، با هزار و یک جور بیماری، مسئولیتش را سنگین کرده بود... حس خوب جوانی و شادابی در محاصره ی اضطراب ها و نگرانی های مربوط به پدر و مادر، رنگ باخته و معنایشان را برای سودابه از دست داده بودند... حس فرسودگی گاه تمام وجودش را پر می کرد... مثل پرستاری بود که بیشتر از توان و وظیفه اش هوای بیماران را دارد!! از وقتی خودش را شناخته بود پدر و مادر فرسوده بودند...! انگار از همان ابتدا پیر و ناتوان به دنیا آمده بودند... سودابه هیچ تصویری از جوانی آن ها در ذهن نداشت... عکس های سیاه و سفید آلبوم قدیمی هم کمکی نمی کردند... آن چهره های شاداب و خوشحال برای سودابه بیگانه بودند!! چهره های جوانی که سودابه هیچوقت ندیده بودشان! و یا حداقل اینکه به خاطرش نمانده بود!! صدای فرشته او را به میهمانی بازگرداند... فرشته: قهوه ای بهت میاد... سودابه نگاهی به لباسش انداخت و گفت: راستش اصلا به چیزی که قرار بود بپوشم فکر نکردم!! فرشته با موذیگری گفت: اشتباه کردی دیگه!! اگه می دونستی یه آدم خوش تیپ بهت گیر می ده باز هم به لباست فکر نمی کردی؟! سوابه با لاقیدی شانه بالا انداخت و گفت: ای بابا... این آدمی که می گی میون این همه دلبر چرا باید به من گیر بده؟! فرشته: چراش و نمی دونم... ولی فعلا که داده!! ته دل سودابه مالش رفت... منظور فرشته را فهمید... لبخندی زد و خون به صورتش دوید!! ناهید رو به فرشته گفت: فرشته پاشو بریم پیش افسانه اینا... فرشته: تو برو... منم الآن میام... ناهید که دور شد سودابه گفت: چی شده امشب ناهید رهات نمی کنه؟ فرشته همان طور که از جا برمی خاست گفت: نمی دونم به خدا... حوصله اشو ندارم... فریده اومد صدام کنید... سودابه: باشه... فرشته دور شد... صدای موزیک همه جا را پر کرد... و بلندتر از قبل سالن را به لرزه انداخت... میهمانی گرم و پر سر و صدا پی می رفت... اما سودابه نمی توانست همه ی حواسش را جمع میهمانی کند، هرازگاهی نگاهی به ساعتش می انداخت و ته دلش خالی می شد! برای چندمین بار ساعت را نگاه می کرد که صدایی کنارش گفت: «نگران چیزی هستین؟»

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر